مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

ارزوی دیروز...مرد فردا....

گاهی یه لحظه هایی رو که میبینی...لذت میبری...شاید اون لحظه ها مال خودت نباشه...ولی از شیرینی اون لحظه تو هم میخندی...لذت میبری...دلت میخواد تو هم تجربه اش کنی...مثل تولد یک نوزاد! دیشب یکی از همون لحظه هایی بود که همیشه دوستش داشتم...هربار میدیمش عشق میکردم...میخندیدم و میدیدم بقیه ای که شاید مثل من این لحظه مال خودشون نباشه ولی مثل من پر از عشق شدن! اما؛ دیشب اون لحظه....مال خودم بود...من صاحبش بودم...میتونستم بیشتر از دیگران کیف کنم...باتمام وجودممممممممممم..... دیشب تو پارک....من یه پسر کوچولویییییییییی یک ساله داشتم....پسر کوچولویی که میخواست با اون قدمهای سی سانتیش همه ی پارک رو سر بزنه....خیلی هم عجله داشت...
14 تير 1391

باش!!!

مبین باش! تا وقتی من هستم! باش تا نفس میکشم! باش که هستی ام هستی! باش که زندگی کنم! باش تا بخندم ...اشک بریزم! باش تا دلیلی بر بودنم باشی! باش تا مردانگی ات را ببینم! باش تا اوجت را ببینم! باش! برای منه مادر...باش! نفـــــــــــــــــــــــــــسم میگیرد در هوایی که نفس های تــــــــــــــــــــــــــــــو ....! پس باش پسرم! خدایم...چیزی نمیگویم...همین را بخوان... و دلم.. دوستت دارم خدای مهربانم...
13 تير 1391

سفید...

امدم بگویمت... هنوز وقتی میخندی...زبانت...سفید است! و من...هربارمیخندی...دهانت را میبینم...زبان سفیدت ؛خیالم را اسوده میکند! هنور پاکی...سفیدی ...به سفیدی شیرهای روی زبانت...کاش همیشگی بود! هنوز وقتی شیر میخوری و صدایت میکنند ...دو سه قطره ی سفید از دهانت بیرون میریزد... هنوز دهانت برای من بوی عشق میدهد...بوی بهشت! دوستت دارم کوچکم...خنده ی زبان سفیدت را دوست دارم! خدایم تو را بیشتر!  
10 تير 1391

یک قرار...

میخواهم با تو یک قرار بگذارم... یک عهد.. باشد؟؟ تو یکی ببوس....اما من؛ هرچه دلم خواست...هرچقدر خواستم... تا جایی که سیراب شوم... میخواهم طعم بوسه هایت زیر دندان احساسم تا ابد بماند. من مادرم... تو هر چقدر میخواهی ببوس...اما ببوس ! من ولی...مادرانه میبوسم... گاه با یک بوسه گاه باید هزاران بوسه را روانه ی وجود نرم و ابریشمینت کنم فقط یک چیز...سیر نمیشوم!!! هیچ گاه ! زنده باشی عمر مادر. ...
7 تير 1391

هام...هام

برق چشمانت...دیوانه ام میکند... بازی این روزهایمان... تو میگویی...هام هام...و فرار میکنی..میخواهی از من تا دنبالت کنم... و من کودک میشوم...برایم مهم نیست زمان و مکانش را...تو میخواهی...همین کافی است! چهاردست و پا دنبالت میکنم...هام هام...و تو... ذوق کودکانه ات...صدای خنده ات...هیجان فرار...و قدمهای کوچک و پی در پی ات... میدوی و من دنبالت... و حالا نوبت تو میشود...تو میگویی هام هام...و دنبالم می ایی...و باید فرار کنم...قانون بازی است..اما گاهی قانون شکنی لذتی دارد شیرین! مثل وقتی که تو می دوی و میخواهی من را هام هام کنی و من بجای فرار تو را سفت در اغوش میکشم و میچرخیم و میخندیدم و میبوسیم و کیف میکنیم... چقدر خوب...ا...
5 تير 1391

خانه ی امید...

  اینجا... لبخندت همیشگی است...همبازی پیدا کردی...همه چیز ارام است. اینجا... پر است از اسباب بازی های دلخواهت... توتو ها در دسترست هستند...اب حیاطشان برای تو باز است. اینجا... میگویی و عشق میکنند....ناز میکنی و نازت میکشند...دل میبری و قربان صدقه ات میروند. اینجا... هنرنمایی میکنی...میخواهی...ارامی...شادی...فرمانروایی میکنی! اینجا خانه ی پدری من است... میبینی من هم ارامم! اینجا همه چیز بر وفق مراد است.... اینجا خانه ی امید است....اهواز است...شهر گرم و صمیمی تو! من اینجا را این خانه ی پدری را با جان و دل دوست دارم... سایه شان مستدام... و عاشقم لحظه هایی را که میچشی طعم محبتشان را...سیرابشان میکنی...و میبینم...
2 تير 1391

قصه ی عاشقی

  چه قصه ی عاشقانه ای است این قصه ی مادر و پدری و فرزند.... همه ی تازه مادر و پدر شده ها...می اندیشند...پاره تنشان باهوش ترینند... و این زیباست...بخدا ناب است....همینکه برای تو اون با همه ی دنیا فرق دارد...همینکه می اندیشی زیباترین باهوش ترین مال توست... این قصه انقدر عاشقانه است که میبینیم...پدره دوباره پدر شده...ذوقی میکند بس دیدنی از قاشق دست گرفتن دخترک چندماهه اش...گویی خاطرش نیست اولی را..اما من میگویم....یادش است...خوب...این عشق از دیدن این تکرار...این ناب بودن این تکرار....اینها عشق است...اینها عطر وجود خدا را دارد....خدایمان اینگونه میخواهد...میخواهد جگر گوشه مان برایمان اسطوره باشد...همیشه تازه...همیشه ناب! و تو....ب...
2 تير 1391