ارزوی دیروز...مرد فردا....
گاهی یه لحظه هایی رو که میبینی...لذت میبری...شاید اون لحظه ها مال خودت نباشه...ولی از شیرینی اون لحظه تو هم میخندی...لذت میبری...دلت میخواد تو هم تجربه اش کنی...مثل تولد یک نوزاد! دیشب یکی از همون لحظه هایی بود که همیشه دوستش داشتم...هربار میدیمش عشق میکردم...میخندیدم و میدیدم بقیه ای که شاید مثل من این لحظه مال خودشون نباشه ولی مثل من پر از عشق شدن! اما؛ دیشب اون لحظه....مال خودم بود...من صاحبش بودم...میتونستم بیشتر از دیگران کیف کنم...باتمام وجودممممممممممم..... دیشب تو پارک....من یه پسر کوچولویییییییییی یک ساله داشتم....پسر کوچولویی که میخواست با اون قدمهای سی سانتیش همه ی پارک رو سر بزنه....خیلی هم عجله داشت...